رمان رئیس کیه ؟
نویسنده : shahtut
فصل : 6
.......................................................................................
دیگه از تهران خارج شده بودیم. افتاب کاملا غروب کرده بود و به خاظر ابرا از ماه هم خبری نبود. توی یه جاده برهوت داشتم می روندم که به راست اشاره کرد و گفت: بپیچ این ور...
اطاعت کردم. دو-سه کیلومتر که جلوتر رفتم به یه انبار متروکه رسیدیم. دوباره بهم اشاره کرد و گفت از یه در بزرگ برم تو...
یه انبار شلوغ. معلوم بود چند ساله که کسی توش قدم نذاشته اما سوسوی یه چراغ این و نمی گفت.
در و باز کرد و خواست پیاده شه که به طرفم چرخید و گفت : به حرفام فکر کن!