خوب است که آدم از بین بچه درس خوان های دانشکده پزشکی هم دوست و رفیق داشته باشد. یکی از همان ها به من می گفت مغز آدم فرق خنده واقعی را از مصنوعی اش تشخیص نمی دهد. می گفت ما حتی اگر ادای آدم های شاد را هم در بیاوریم مغزمان همان هورمونی را که به درد بند بند تنمان می خورد ترشح می کند. این را که گفت کلی خنده ام گرفت واقعیِ واقعی. گفتم ببین اختیار زندگی مان را داده ایم به چه عضو نادانی از بدن! و بعد دوباره با خودم گفتم گاهی حماقت چقدر خوب است. چقدر آرامش عجیبی با خودش دارد. چقدر اعصابمان راحت تر می شود اگر گاهی بی خیال دنیا شویم. بی خیال اینکه فردا صبح این شهر بزرگ ما را با چه درد سر هایی روبرو می کند. لیوان چای و مجله جدول مان را بگذاریم روی میز و دنبال خودکار بگردیم برای پر کردن خانه های خالی آن. چقدر همه چیز ساده می شود اگر وقتی که با همیم به ترک دیوار و غلغل کتری روی گاز هم بخندیم. اصلاً بگذار یکی از همان جمله های تکراری و کلیشه ای را که از دوران مدرسه یادمان داده اند روی کاغذ بنویسیم و بزنیم روی در یخچال آشپزخانه. همان عبارتی که می گوید: «بخند، خنده بر هر درد بی درمان دواست»