نه جرات و جسارت دل به دریا زدن دارم، و نه توان و تحمل کوه پیمایی. حجم ریه هایم پر از دودهای سمی است به همراه ربات هایی که در کنارم در رفت و آمدند. مدتی است که زندگی در همین میانه اجبارم شده است....
امروز به حال خورشید غبطه خوردم که طلوعش پشت کوه است و غروبش آن سوی دریاها.
شاید ماندنی شدم در این میانه و پوسیدم اما... این نوشته شاهدی است که هیچگاه خواستارش نبودم...هیچگاه.