امشب یکی ازبدترین شبای عمرمه؛با هادی دعوام شد سر دوستش که آدم بیخودیه و قبلا دورش میچرخید و با هزارتا بدبختی کنار گذاشتش اما امروز دوباره دیدتش و شماره جدیدشو بهش داد اونم سر شب زنگ زد؛هر چی باهاش صحبت کردم که ی بار از این آدما ضربه خوردی دوباره نذار زندگیتو به بازی بگیرن؛تو گوشش نرفت؛زنگ زد و باهاش قرار گذاشت میدونستم اگه بره دیگه میشه همون هادی چند سال پیش و زندگیم سیاه میشه؛لباسمو پوشیدمو باهاش رفتم هر چی تو دهنش بود بهم گفت اما من برنگشتم و با نامردی تو خیابون منو گرفت زیر مشت و لگد