باران باران باران
باز باران که نیامد باز باران ناز آورد و
نیامد توی جنگل روی بام خانهامان
به کویر سینهامان حتی یک قطره کوچک
روی دریا واسه امید نه چکید ونه که بارید
گل یاس پیوسته نالید غنچشو تو برگ پیچید
التماس کردند به ابرها اما کی؟ بانگ کلاغها
گفتن که باران نمیاد بازم باران ناز کرده
ابراشو از اینجا برده یه تیکه ازش نمونده
باز باران که نیومد دیده انددرون صحرا
شقایقها سرا دولا تعظیم میکردند به ابرها
که شاید باد موافق شبنمی آرد ز بالا
باز باران که نیامد خاک خشکیده دشتها
رقصیدند برای ابرها خندیدند بروی آنها
تابدست ارند دلاشون خنده از ته غماشون
تا بیاد بارون براشون باران ناز آورد ونیامد
گریه هم تشنه باران تا بیاد با هم ببارند