امروز حالم نمی فهمی!
درست مثل دیروز ...
فردا را نمی دانم چطور خواهد گذشت؟
تو هم حق داری!
مثل من که حق داشتم، اما حالا دست هایم خالی ست.
من شعر نخوانده عشق بودم ؛
تو چکامه غرور،
به چه رسیدیم؟!
بن بست نان و نمک،
شک، ترک، چند فحش و چک
حلقه ات را دستت نمی کنی؟
یادم رفته بود توقعم بالاست.
تو که بنده عشق نمی شوی.
رئالیسم سهم جاودانه خود را در زندگی بی تعلقت رها می کند مگر؟
من خوب نیستم، چون دارم شبیه تو خودخواه می شوم.
حتما می پرسی ازمن ، «کجاست؟» اگرروزی ببینی!
خواهم گفت:
دیر زمانی است انداختمش دور
حلقه ام را...