درونم غوغاست...
شهری به این بزرگی...
زیر اسمان بزرگ...
پیاده میروم...
کفش هایم خسته اند...
خسته از مسیرهای تنهایی که تو در سایه دیگری طی میکنی...
این روزها...
قلبم فقط مجبور است که به جایم زندگی کند.
چه دلپذیراست ...!!!
اینکه گناهانمان پیدا نیستند...
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیر و نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ، تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس.
قــول بــده کــه خــواهــی آمــد
امــا هــرگــز نیــا!
اگــر بیــایــی
هــمه چیــز خــراب می شــود!
دیــگر نــمی تــوانــم
اینــگونــه بــا اشتــیاق
بــه دریــا و جــاده خیــره شــوم!
با تــو از عشـــــق میگفتم
از پشیمانی
و از اینکه فرصتی دوباره هست یا نه ؟!…
در جواب صدایی بی وقفه می گفت:
” دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد !!!”
گرچه سکوتـــــــ بلندترین فریاد عالم است
ولی گوشم دیگر طاقت فریادهای تــــو را ندارد
کمی با مــــن حرفــــــ بزن
.
تــــــو با مـــــن باش !
من دستـــــ همه ی اتفاق ها را می گیرم
که نیفتد …
نگــــاه میکنی
و مـــــن جان تازه میگیرم برای با تـــ♥ـــو بودن
میخوانم تکــــ تکـــــ دوستت دارم هایی را که
با عشـ♥ــق خط به خط بر روحم حکــــ میکنی
نگاه میکنم
اما نمی دانم تــــ♥ـــو هم از چشمانم میخوانی تمـام احساسم را ؟
وقتی صدای بوسه های باران را بر زمین می شنوی
وقتی نسیم صبحگاهی بی دعوت به میهمانی تنتـــــــ می آید
وخنکای روح بخشش را تقدیـــــم وجودتــــــ می کند
و تـــو پناه می آوری به آغوش گرمی که تمـام دنیایتـــــــ را رقم زده است
خوشبختی همین جاست میان بازوان مـــــردانه تـــ♥ــــو
دیگر هیچ نمیخواهم از دنیا
وقتی تـــ♥ـــو مرا میخواهی
.
.
مرا در آغوش بگیر
آغوش تــ♥ـــو بوی عشق می دهد
بوی خوش دوستتـــــــ دارم
ومن چون پیچکی ظریف تنها مانده در باد
میپیچـــــم با تمـــام وجودم
بر اندامتـــــــ