شــبها که پشت میز ِ روبروش مینشستم، خیره میشد توی چشام. خودمو میزدم به اون راه، که یعنی حواسم بهت نیست. امشب بالاخره کلافه شد از این همه بیمحلی. صدام زد؛ گفت: «بی اینجا! میخوام دو کلوم بات مردونه حرف بزنم. حرف حالیته؟» منتظر جواب نموند. گفت: «یه روزی بابات مینشست روبروم. مجرد بود هنوز. موجم رو میچرخوند؛ هایده گوش میداد؛ بنان، شجریان، گلهای رنگارنگ؛ عاشق گلها بود. برنامه صد و نه گلهای تازه رو که گوش کرد، عاشق مامانت شد. اصلن تو چه میفهمی...»
راست میگفت. توی تمام اتفاقات خانوادگی ما تا همین ده -دوازده سال پیش بود؛ یه عضو خونوادهی ما بود. قبل از اینکه اصلا خانوادهای تشکیل بشه، اون بود. اخمهاش رو کشید تو هم. گفت: «این مروته؟ من میراث خونوادگی شمام. این رسمشه؟ روم یه وجب خاکه لامروت...» سرم رو آوردم بالا. تبلتم رو بستم. خیره شدم بهش... گفتم: «دورهات گذشته خب... میدونی الان کجای دنیا وایسادی؟ کاش اقلا یه وایفای ناقابل داشتی پیرمرد».
ناراحت شد. پشتش رو کرد به من و دیگه روشن نشد که نشد که نشد.