چرا امام حسین(ع) با این که میدانست به شهادت میرسد، خانواده خود را به همراه برد؟ تکلیف اجتماعی در آیین اسلام، ویژهی مردان نیست، بلکه زنان متعهد و مسلمان نیز در برابر جریان حق و باطل و مسأله ولایت و رهبری، وظیفه دارتد و باید از رهبری حق، دفاع و پیروی کنند و از حکومت و فسادهای مسؤولان نالایق انتقاد نمایند و در صحنههای گوناگون اجتماعی حضوری مؤثر داشته باشند. در تداوم مسیری که حضرت زهرا (سلام الله علیها) در حمایت از امام معصوم(ع) و افشاگری علیه رویههای ناسالم زمامداران داشت، زنان ـ به خصوص حضرت زینب(سلام الله علیها) ـ نیز در نهضت کربلا دوشادوش امام حسین(علیه السلام) مشارکت داشتند. هر قیام و نهضتی عمدتاً از دو بخش خون و پیام تشکیل میگردد. مقصود از بخش خون، مبارزات خونین و قیام مسلحانه میباشد که مستلزم کشتن و کشته شدن و جانبازی در راه آرمان مقدس است و مقصود از بخش پیام نیز، رساندن و ابلاغ پیام انقلاب و بیان آرمانها و اهداف آن است. با بررسی قیام مقدس امام حسین(علیه السلام) این دو بخش کاملاً در آن به چشم میخورد؛ زیرا انقلاب امام حسین(علیه السلام) تا عصر عاشورا مظهر بخش اول، یعنی بخش خون و شهادت، بود و رهبری و پرچمداری نیز بر عهدهی خود ایشان قرار داشت، و پس از آن، بخش دوم به پرچمداری امام سجاد(علیه السلام) و حضرت زینب(س) آغازید با سخنان آتشین خود، که پیام انقلاب و شهادت سرخ آن حضرت و یارانش را به آگاهی افکار عمومی رسانیدند و طبل رسوایی حکومت پلید اموی را به صدا درآوردند. با توجه به تبلیغات بسیار گسترده و دامنهداری که حکومت اموی از زمان معاویه ضد اهلبیت(ع) ـ به ویژه در منطقهی شام ـ به راه انداخته بود، بیشک اگر بازماندگان امام حسین(علیه السلام)، یعنی زن و بچههای ایشان، به افشاگری و بیدارسازی نمیپرداختند، دشمنان اسلام و مزدوران قدرتهای وقت، نهضت بزرگ و جاویدان آن حضرت را در طول تاریخ کم ارزش و چهرهی آن را وارونه نشان میدادند؛ هم چنان که برخی در تهمتی دربارهی امام حسن(علیه السلام) گفتند: «بر اثر ذاتالریه و سل از دنیا رفت»؛ اما تبلیغات گستردهی بازماندگان حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) در دوران اسارت که کینه توزی سفیهانهی یزید چنین فرصتی را برای آنان پیش آورده بود، اجازه چنین تحریف و جنایتی را به دشمنان نداد. ضرورت حضور و نقش بازماندگان عاشورا، با بررسی و مطالعه در حکومت امویان بر شام، بیش از پیش روشن میشود.
دوران سلطهی معاویه در شام
شام از آن روز که به تصرف مسلمانان درآمد، تحت سیطرهی فرمانروایانی چون خالد پسر ولید و معاویه پسر ابوسفیان قرار گرفت. مردم این سرزمین نه سخن پیامبر(صلی الله علیه واله) را دریافته بودند و نه روش اصحاب او را میدانستند و نه اسلام را ـ دستکم آنگونه که در مدینه رواج داشت ـ میشناختند؛ البته یکصد و سیزده تن از صحابهی پیامبر اکرم(ص) یا در فتح این سرزمین شرکت داشته، یا به تدریج در آنجا سکونت گزیده بودند، ولی بررسی زندگینامه این افراد نیز روشن میکند که جز چند تن، باقی آنها برای مدت کمی محضر پیامبر گرامی اسلام(ص) را درک کرده، و جز یک یا چند حدیث، روایت نکردهاند؛ گذشته از آن، بیشتر این افراد در طول خلافت عمر و عثمان تا آغاز حکومت معاویه، وفات کردند و در زمان قیام امام حسین(علیه السلام) تنها یازده تن از آنها زنده و در شام به سر میبردند؛ مردمانی در سنین هفتاد تا هشتاد سال که گوشهنشینی را بر آمیختن با توده ترجیح داده، در عامه مردم نیز نفوذی نداشتند و در نتیجه نسل جوان آن روز، از اسلام حقیقی چیزی نمیدانستند و شاید در نظر آنان، اسلام هم حکومتی بود مانند حکومت کسانی که پیش از ورود اسلام بر آن سرزمین فرمان میراندند، و تجمّل دربار معاویه، حیف و میل اموال عمومی، ساختن کاخهای بزرگ و تبعید و زندانی کردن و کشتن مخالفان برای آنان امری طبیعی بود؛ زیرا چنین نظامی نیم قرن پیش از آن سابقه داشت، و به یقین کسانی بودند که میپنداشتند آنچه در مدینهی عصر پیامبر گذشته نیز این چنین بوده است.1 معاویه حدود 42 سال در شام حکومت کرد و در این مدت نسبتاً طولانی، مردم شام را به گونهای پرورش داد که فاقد بصیرت و آگاهی دینی باشند و در برابر اراده و خواست معاویه بیچون و چرا تسلیم شوند.2 معاویه در طی این مدت، نه تنها از نظر نظامی و سیاسی مردم شام را تحت سلطهی خود قرار داد که از نظر فکری و مذهبی نیز مردم آن منطقه را کور و کر و گمراه بار آورد تا آنچه او به اسم تعلیمات اسلام به آنان عرضه میکند، بیهیچ اعتراضی بپذیرند. حکومت پلید بنیامیه با تبلیغات زهرآگین و کینه توزانهاش، خاندان پاک پیامبر را در نظر مردم شام منفور جلوه داد و در مقابل، بنیامیه را خویشان رسول خدا و نزدیکترین افراد به او معرفی کرده بود، به طوری که پس از پیروزی قیام عباسیان و استقرار حکومت ابوالعباس سفّاح، ده تن از امرای شام نزد وی رفتند و همه سوگند خوردند که ما تا زمان قتل مروان ـ آخرین خلیفه اموی ـ نمیدانستیم که رسول خدا(صلی الله علیه واله) جز بنیامیه خویشاوندی داشته باشد که از او ارث ببرند، تا آن که شما امیر شدید.3 بنابراین، جای شگفتی نیست اگر در مقاتل میخوانیم، به هنگام آمدن اسیران کربلا به دمشق، مردی در برابر امام زینالعابدین(علیه السلام) ایستاد و گفت: سپاس خدایی را که شما را کشت و نابود ساخت و مردمان را از شرّتان آسوده کرد! حضرت کمی صبر کرد تا شامی هر چه در دل داشت بیرون ریخت؛ سپس با تلاوت آیاتی مانند: انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهلالبیت و یطهرکم تطهیرا.4 فرمود: این آیات در حق ما نازل شده است. پس از آن بود که مرد فهمید آنچه دربارهی این اسیران شنیده، درست نیست، آنان خارجی نیستند، بلکه فرزندان پیامبر هستند؛ بنابراین از آنچه گفته بود پشیمان شد و توبه کرد.5 آیا امام حسین(علیه السلام) میدانست شهید میشود؟ اگر چنین است، چرا با پای خویش به سوی قتلگاه رفت؟ بر اساس احادیث و روایات شیعی علم امام(ع) موهبتی الهی است و نه اکتسابی؛ بدین صورت که هرگاه هر چه را بخواهد بداند، میداند. خداوند متعال میفرماید: عالم الغیب فلا یظهر علی غیبه احداً الّا من ارتضی من رسولٍ.6 این آیه نشان میدهد که اختصاص علم غیب به خداوند به این معنی است که غیب را مستقلاً و از پیش خود ـ با لذات ـ کسی جز خدا نمیداند، ولی ممکن است پیامبر با رضایت پروردگار متعال، بداند و نیز ممکن است دیگر انسانها به تعلیم پیامبران از آن آگاهی یابند. نکتهی قابل توجه، این است که علم موهبتی یاد شده تخلف ناپذیر میباشد، زیرا علم ثبت شده در لوح محفوظ آگاهی به چیزی است که قضای حتمی خداوند بدان تعلق گرفته است. مرحوم علامه طباطبایی (ره) ـ صاحب تفسیر المیزان در ـ این باره میگوید: سیدالشهدا(علیه السلام) به عقیده شیعهی امامیه سومین جانشین از جانشینان پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله) و صاحب ولایت کلیّه میباشد. علم امام(ع) به اعیان خارجیه و حوادث و وقایع ـ طبق آن چه از ادلّه نقلیه و براهین عقلیه بر میآید ـ دو قسم است؛ قسم اول: امام(علیه السلام) در هر شرایطی ـ به اذن خداوندی ـ به حقایق جهان هستی آگاه است، اعمّ از آنها که تحت حس قرار دارند یا آنها که از دایرهی حس بیرون میباشند؛ مانند موجودات آسمانی و حوادث گذشته و وقایع آینده؛ قسم دوم: علم عادی است. پیامبر(صلی الله علیه واله)، به نصّ قرآن کریم و همچنین امام(ع) بشری است مانند سایر افراد و اعمالی که در مسیر زندگی انجام میدهد، مانند اعمال سایر افراد، در مجرای اختیار و براساس علم عادی است و آنچه را شایسته میبیند انجام میدهد.7 لازمهی قسم اول این است که هیچ گونه تکلیفی بر متعلق این گونه علم از آن جهت که حتمیالوقوع است، تعلق نمیگیرد و نیز قصد و طلبی از انسان با آن ارتباط پیدا نمیکند؛ زیرا تکلیف همواره از راه امکان، به فعل تعلق میگیرد و لازمهی امکان هم اختیاری بودن فعل و ترک است و متعلق علم امام از جهت ضروری الوقوع و متعلق قضای حتمی بودن آن، محال است مورد تکلیف قرار گیرد؛ پس علم به قضای حتمی در زندگی عملی انسان تأثیر ندارد و تکلیفآور نیست. این شخص با علم به خطر، زندگی عادی خود را ادامه میدهد اگر چه به خطر منتهی خواهد شد و مشمول آیهی: و لا تلقوا بایدیکم الی التهلکة. 8 نیست؛ زیرا در تهلکه واقع شده است نه این که خود را به هلاکت انداخته باشد. شایان ذکر است که این آیه از آیات مربوط به جهاد است؛ زیرا از پیش از آن که میفرماید: وأنقفوا فی سبیل الله و لا تلقوا بایدیکم الی التهلکة. این گونه فهمیده میشود که اگر اموالتان را در راه جهاد، انفاق نکنید پس همانا دشمن بر شما مستولی میگردد و شما را به هلاکت میرساند. روایتی در این زمینه از براء بن عازب نقل شده است که در یکی از جنگها مردی از مهاجرین بر صف دشمن حمله کرد، مردم فریاد زدند که خودش را به هلاکت انداخت و به کشتن داد و آیهی مذکور را قرائت کردند سپس ابوایوب انصاری گفت: من از شما به این آیه عالمتر هستم، همانا این آیه در شأن ما انصار نازل شده است که پیامبر(صلی الله علیه واله) را همراهی، و وقتی اسلام قوّت گرفت و اهلش زیاد شد، به سوی اهل و اموال خودمان برگشتیم و خودمان را به هلاکت افکندیم و منظور از هلاکت، ترک جهاد است.9 آری متعلق قضای حتمی و مشیّت قاطعهی حق تعالی، مورد رضا به قضاست؛ چنان که سیدالشهدا(علیه السلام) در آخرین ساعات زندگی خود، در میان خاک و خون میفرمود: «ای خدا بر قضا و حکم تو صبر پیشه میکنم، ای فریادرس کسی که جز تو فریادرسی ندارد.»10 همچنین در خطبهای که به هنگام بیرون آمدن از مکه ایراد فرمود، آمده است: رضی الله رضانا اهل البیت. آنچه باید بدان توجه داشت این است که علم قطعی امام به حوادث تغییرناپذیر، مستلزم جبر نیست؛ چرا که در جهان هستی که مخلوق الهی است، چیزی جز با مشیّت الهی و اذن خداوندی به وجود نمیآید و مشیّت خداوندی به افعال اختیاری انسانی، از راه اراده و اختیار تعلق گرفته؛ مثلاً خداوند خواسته است که انسان فعلی، را با اختیار و اراده انجام دهد. بدیهی است که تحقق این فعل با این اوصاف، لازم و قطعی خواهد بود و با این همه، اختیاری هم هست؛ زیرا اگر اختیاری نباشد ارادهی خداوند از مرادش تخلف میکند . و ما تشاؤون الّا ان یشاء الله رب العالمین.11 بنابراین میتوان گفت: امام(علیه السلام) میدانست که تلاش در برابر قضای حتمی سودی ندارد؛ چنان که خداوند در کلام خود در سورهی آل عمران در برابر آنها که در جنگ احد گفته بودند: اگر یاران کشته شده پیش ما بودند، نمیمردند. میفرماید: «بگو اگر در خانههایتان نیز بودید کسانی که برایشان قتل نوشته شده بود به سوی آرامگاههای خود بیرون میآمدند.»12 اما دربارهی قسم دوم از علم امام: این نوع علم امام تکلیف آور است، بر خلاف قسم اول از علم امام(ع) که علم غیبی است و تکلیف آور نیست. امام حسین(علیه السلام) از جهت عادی خود نیز به شهادت خود و یارانش آگاهی داشت؛ بنابر ادلهای که در پی خواهد آمد، ولی از این جهت که اسلام در خطر بود، ملاحظه و ترسی از کشته شدن نداشت و اهداف بلند و عالی آن حضرت بود که در این راه او را از انجام هر کاری برای اسلام باز نمیداشت. مدارک و مصادر معتبر تاریخی دلالت دارند که امام از شهادت خود و به دست نیامدن پیروزی نظامی، علم و آگاهی داشت و میدانست که شرایط تأسیس حکومت اسلامی فراهم نیست؛ پس هدف آن حضرت از قیام، اساساً اعلان بطلان حکومت یزید، احیاء دین، رفع شبهات و انحرافات فکری و نجات نظام حکومت اسلامی و دفع ضربات کشندهی حکومت یزید، از دین بود. اینک برخی از فقرات کلام سیدالشهدا(علیه السلام) را که بر علم ایشان دلالت دارد، بیان میکنیم: 1. به عبدالله بن زبیر در مکه میفرمود: به خدا سوگند اگر من در هر پناهگاهی باشم، مرا بیرون میآورند، تا مقصود خود را انجام دهند. به خدا سوگند! در تعدّی و ستم بر من از حد بگذرند؛ چنانکه یهود در مورد شنبه از حد گذشتند13 (و احترام روز شنبه را از بین بردند.) 2. امام حسین(علیه السلام) میفرمود: والله لا یدعونی حتی یستخرجوا هذه العلقة من جوفی فاذا فعلوا سلط الله علیهم من یذلهم حتی یکونوا اذلّ من فرام الامة (والفرام خرقة تجعلها المرأة فی قلبها اذا حاضت).14 به خدا سوگند! مرا رها نمیکنند تا خون قلبم را بیرون آورند؛ پس وقتی چنین کردند، خداوند کسی را از آنان بر آنها مسلط سازد که آنها را ذلیل کند آن قدر که از خرقهی زنان هم خوارتر گردند. و مانند این، شواهد بسیار است که برای جلوگیری از اطالهی کلام به همین مختصر اکتفا میکنیم. اما هدف امام حسین(علیه السلام) را با توجه به سخنان آن حضرت میتوان چنین بیان کرد: امر به معروف و نهی از منکر، امام حسین(علیه السلام) برای ارائه دادن الگویی برتر و واحد، با توجه به آیهی شریفهی 104 از سورهی آل عمران که میفرماید: و لتکن منکم امة یدعون الی الخیر و یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون به این حرکت نمادین اقدام نمود و این مطلب از کلام خود آن حضرت، در وصیتی که به محمدبنحنفیه نگاشته است، به دست میآید؛ چرا که فرمود: انی لم اخرج اشراً و لا بطراً و لا مفسداً و لا ظالماً … انما خرجت لطلب الاصلاح فی امة جدی محمد(ص) ارید أن آمر بالمعروف و أنهی عن المنکر و اسیر بسیرة جدی و ابی علی بن ابی طالب…15 من از روی خودخواهی و سرمستی و گردنکشی و فساد و ظلم خارج نشدهام و جز این نیست که خارج شدم برای اصلاح در امت جدّم رسول خدا(صلی الله علیه واله) و اراده دارم که امر به معروف و نهی از منکر کنم و مطابق سیرهی جدم(ص) و پدرم، علی بن ابی طالب(علیه السلام)، رفتار نمایم. آری به راستی حضرت حسین بن علی(علیه السلام) از خطری که متوجه دین شده بود، آگاه بود؛ از این رو در همان آغاز کار که مروان در مدینه به آن حضرت توصیه کرد که با یزید بیعت کند و به اصطلاح او، محترمانه و با آسایش خاطر زندگی نماید، فرمود: انا لله و انا الیه راجعون و علی الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید؛16 همانا ما از خداییم و به سوی او باز میگردیم؛ باید با اسلام وداع کرد؛ زیرا امت به شبانی مثل یزید مبتلا شده است. دلایل فراوان دیگری نیز وجود دارد که حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) اهدافی الهی و دور ازهوای نفس را جستجو میکرد و در راه رسیدن به این اهداف، جان گرانقدر خویش و یارانش را فدا کرد. در پایان توضیح این نکته را لازم میدانیم که قیام امام حسین(علیه السلام) صرفاً یک قیام نظامی نبود، بلکه یک قیام سیاسی بود که تبعات نظامی نیز در برداشت؛ چرا که امام حسین(علیه السلام) بنابر شواهد تاریخی؛ به تجهیز و تهیه سپاه جنگی، ادوات و نفرات اقدام نکرد. چرا کوفیان که امام حسین(علیه السلام) را میشناختند و میدانستند که اسیران به شهر آمده، اهلبیت ایشانند؛ اما آنها را خارجی نامیدند؟ آیا این به صورت شایعه بوده یا واقعاً با آگاهی کامل و به خاطر دنیا، آنها را خارجی نامسلمان قلمداد میکردند؟ مورد سؤال، بیشتر بر مردم شام صدق میکند نه مردم کوفه که بیشتر شیعی بودهاند و امیرالمؤمنین(علیه السلام) سالها در آن حکومت کرده بود. اخبار معتبری که دلالت کند در کوفه عنوان خارجی بر امام حسین(علیه السلام) گفته شده، وجود ندارد؛ اما بیشتر مردم شام، امام حسین(علیه السلام) و اهلبیت آن حضرت را نمیشناختند که علت اصلی آن تبلیغات خصمانهی بنی امیه و وارونه نشان دادن حقایق اسلام و سفارشات پیامبر عظیم الشأن اسلام(صلی الله علیه واله) بود، که به جهت دشمنی دیرینه با بنیهاشم و حسادت به اهلبیت(ع) اجازهی نشر فضایل آنها را نمیدادند؛ چرا که بیم داشتند موقعیّت نامشروع آنها در معرض خطر و نابودی قرار گیرد. در میان مردم شام، تعداد کسانی که پیامبر را دیده بودند خیلی کم بود، و آنان نیز اسلام را چنان که باید، نمیشناختند؛ اما در کوفه از اصحاب پیامبر(صلی الله علیه واله) و به ویژه شیعیان واقعی ائمه(ع)، افراد زیادی بودند که اهلبیت را به خوبی میشناختند و در حد توان و به سهم خود با زبان و بیان و برخورد عملی از آنها دفاع میکردند؛ مانند عبدالله بن عفیف17 و توابین و زید بن ارقم ـ صحابهی بزرگوار پیامبر ـ که در کوفه به ابن زیاد ـ لعنة الله علیه ـ گفت: «چوب از لبهای حسین(علیه السلام) بردار، خودم بارها دیدم پیامبر(صلی الله علیه واله) لبهایش را روی این لبها قرار میداد و میمکید».18 مرد دیگری نیز در کوفه چنین سخنی را به ابن زیاد گفت.19 شماری از مردم شام نیز امام حسین(علیه السلام) و اهل بیت او را میشناختند، ولی نمیدانستند اسیران همان اهل بیت پیامبر(ص) هستند، مانند پیرمردی که به امام سجاد(علیه السلام) خطاب کرد: الحمد لله که خدا شما را کشت و …، امام سجاد(علیه السلام) پرسید: آیا قرآن خواندهای؟ گفت: آری؛ سپس امام آیاتی که در شأن اهل بیت(علیهم السلام) بود؛ قرائت کرد و فرمود: «نحن اولئک» آن اهلبیت ما هستیم. پیرمرد سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! من استغفار و توبه میکنم.20 عدّهای نیز ـ چه از کوفه و چه از شام ـ اهلبیت را میشناختند، ولی به خاطر حفظ مال و منصب، دین را به دنیا فروختند؛ مانند منادی گمراهی که در شام فریاد زد: ای اهل شام! این اسیران، اهلبیت ملعون هستند!21 در کتاب «منتهی الآمال» آمده است: «قتلهی کربلا به فرماندار موصل نوشتند: ما میآییم، از ما استقبال کن! فرماندار موصل با عدهی بسیاری تا چند کیلومتر به استقبال آنها رفتند؛ بعضی گفتند: مگر چه خبر است؟ گفتند: سر بریدهی خارجیها را میآوردند!، ولی میبینیم در همان جا مردی شجاع و عارف به حق و مقام اهلبیت(ع) میگوید: ای مردم این سر بریدهی خارجیها نیست، بلکه سر حسین بن علی(علیه السلام) و یارانش است؛ همین که آگاه شدند، عدهای از مردم آمادهی جنگ با لشکر یزید شدند.»22 چرا عبدالله بن جعفر و محمد بن حنفیه در قضیهی عاشورا شرکت نداشتند؟ عوامل مختلفی میتواند در این امر دخالت داشته باشد؛ از جمله: اولاً: عبدالله بن جعفر به سن کهولت رسیده بود و نزدیک هفتاد سال داشت و به نقل علامهی حلّی، جناب محمد حنفیه به سختی مریض و معلول بود.23 البته عبدالله بن جعفر دو پسرش محمد و عون را همراه امام حسین(علیه السلام) فرستاد و آن دو در کربلا به درجهی شهادت نایل آمدند. ثانیاً: وجود این دو نفر چندان لازم نمینمود؛ زیرا به حدّ کافی از جوانان هاشمی و طالبی شرکت داشتند و آنان چون قوم و قبیلهای جز بنیهاشم که همراه امام بودند، در اختیار نداشتند، نقش نظامی چندانی نمیتوانستند ایفا کنند؛ از سویی دیگر، ماندن آنها در حجاز لازم بود؛ چنان که امام حسین(علیه السلام) در مدینه به برادرش محمد حنفیه وصیت کرد که در مدینه بماند و رفت و آمد امویان را زیر نظر بگیرد و به او گزارش دهد.24 ثالثاً: طبق برآوردها و محاسبات عادی، روشن بود که نهضت امام حسین(ع) به نتیجه نمیرسد؛ چنان که این بزرگواران حضرت را از رفتن به سوی عراق برحذر میداشتند و به مصلحت نبود که همهی خاندان علوی به شهادت برسند؛ زیرا این خاندان تنها مدافعان و مبلّغان اسلام راستین بودند و محل رجوع مردم به شمار میآمدند و اگر همهی مردان خاندان هاشمی به شهادت میرسیدند، نسل بنیهاشم قطع میشد و بعد از واقعهی کربلا، اهلبیت ملجأ و پناهگاهی نداشتند. با توجه به این مصالح بود که از سوی امام حسین(علیه السلام) هیچ اصرار، بلکه هیچ تقاضایی مبنی بر شرکت آنان در نهضت نمیبینیم. اما این مطلب که جناب محمد حنفیه به نفع امام خبر میفرستاد،25 نمیتواند علّت تامهی عدم حضور باشد، بلکه نتیجهی حضور او در مدینه است؛ چنانکه پیش از او جناب عباس ـ عموی پیامبر ـ نیز در میان مشرکان مکه به نفع پیامبر(ص) عمل میکرد و عقیل ـ برادر امیرالمؤمنین ـ نیز در حجاز به نفع آن جناب فعالیت مینمود. اما این پاسخ که تعداد شهدا و نامهای آنان نزد خدا معلوم بود، این علم خدا به واقعیات خارجی است، یعنی خدا میدانست که محمد حنفیه با اختیار خود به کربلا نخواهد رفت و این جبر نمیآورد. آری میتوان گفت این مقام را خدای تعالی به هر کس ارزانی نمیداشت و هر کس درجهای دارد اگر چه اهل بهشت و نجات باشد.
پی نوشت :
1- قیام امام حسین(ع)، دکتر سید جعفر شهیدی، ص 185، تهران دفتر نشر فرهنگ اسلامی، سال 1359 ش. 2- بررسی تاریخ عاشورا، دکتر محمد ابراهیم آیتی، ص 47، چاپ دوم، تهران کتابخانه صدوق، سال 1347 ش. 3- شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 7، ص 159، مصر، داراحیاء الکتب العربیه، 1961 م. 4- احزاب، 33، ترجمه: «بیشک خداوند میخواهد هرگونه پلیدی را از شما اهل بیت ببرد و شما را پاک سازد، پاک ساختنی.» 5- مقتل الحسین(ع)، اخطب خوارزمی، ج 2، ص 61، قم منشورات المفید، اللهوف فی قتلی الطفوف، سید بن طاووس، ص 74، قم منشورات مکتبة الداوری. 6- دانای نهان است. و کسی را بر غیب خود آگاه نمیکند جز پیامبری که از او خشنود باشد»، سورة جن، آیة 26. 7- چهرهی درخشان حسین بن علی(ع)، علی ربانی خلخالی، ص 134 ـ 140، انتشارات مکتب الحسین(ع)، چاپ 6، سال 1379 ش، قم. 8- بقره، 195. 9- تفسیر کبیر، فخر رازی، ج 5، ص 150، مکتبة الاعلام الاسلامی، قم، و مقدمه لهوف سید ابن طاووس. 10- «صبراً علی قضائک یا رب لا اله سواک یا غیاث المستغیثین مالی رب سواک و لا معبود غیرک، صبراً علی حلمک یا غیاث من لا غیاث له» مقتل الحسین(ع)، ص 283، سید عبد الرزاق مقرم، دارالکتاب بیروت. 11- تکویر، 29. 12- آل عمران، 145، «قل لو کنتم فی بیوتکم لبرز الذین کتب علیهم القتال الی مضاجعهم». 13- «وایم الله لو کنت فی جحر هامّة من هذه الهوام لاستخرجونی حتی یقضوا بی حاجتهم و الله لیعتدن علیّ کما اعتدت الیهود فی السبت»، الکامل فی التاریخ، ج 4، ص 39، ابن اثیر، نشر دار صادر، دار بیروت، سال 1385 هـ ق. 14- الارشاد، شیخ مفید، ج 2، ص 78 ، انتشارات علمیه اسلامیه، مترجم، سید هاشم رسولی محلاتی. 15- بحارالانوار، تهران، ج 44، ص 329. 16- مثیرالاحزان، ابن نما، تحقیق و نشر مدرسه الامام المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف، قم، سال 1406 هـ ق، محقق سید محمد باقر موحد ابطحی. 17- الارشاد، ج 2، ص 117. 18- بحارالانوار، ج 45، ص 116. 19- همان، 154. 20- همان، ج 45، ص 155. 21- بحارالانوار، ج 45، ص 154. 22- منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، ج 1، ص 773 ، انتشارات هجرت، 1411هـ. 23- سفینة البحار، ج 1، ص 322. 24- سخنان حسین بن علی از مدینه تا کربلا، محمد صادق نجمی، ص 25. 25- مقتل عوالم، ص 54، مقتل خوارزمی، ج 1 ، ص 188، محمد صادق نجمی، سخنان حسین بن علی(ع) از مدینه تا کربلا، ص 2.