وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

محبت جالب یک سرباز اسرائیلی + عکس

در جریان بمباران نواز غزه در تابستان امسال، یک سرباز اسرائیلی با نزدیک شدن به یک پیرزن ۷۴ ساله فلسطینی به نام « قلیا ابورضا» به تقاضای آب وی جواب مثبت داد و به این پیرزن  آب داد. یکی از زنان قدیمی ارتش اسرائیل در این لحظه از این سرباز و این پیرزن فلسطینی عکس […]

کمک

شب سردی بود ...
پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن ...
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت
و انعام میگرفت ...

پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه ... 
رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده 
داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه ...
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش ...
هم اسراف نمیشد هم ...

بچه هاش شاد میشدن ...

برق خوشحالی توی چشماش دوید ...
دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ...
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت :
دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد ...
خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت ...
دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت ...

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان ...
مادر جان ! پیرزن ایستاد ...
برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ...

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من ...
مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو 
شکستی ! جون بچه هات بگیر  !

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد ...

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد ...
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش ...
دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :
پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی مادر !

داستان کوروش و کرزوس

آورده‌اند که: وقتی، سولون آمده بود به شهر «ساردیس»، پایتخت دولت «لیدی»، که از دولت‌های واقع در آسیای صغیر بوده است. پادشاهی که در آن موقع در ساردیس سلطنت می‌کرد، «کرزوس» نام داشت و بسیار متمول بود. گنج‌ها و ذخایر بسیار داشت و به تموّل خود می‌بالید. چون سولون، مردی حکیم و معروف بود، کرزوس، او را بخواند و نوازش و احترام کرد و گفت: او را ببرید که گنج‌ها و خزینه و ذخایر مرا ببیند، بردند و دید. چون برگشت، کرزوس پرسید: چه دیدی و چگونه بود؟ سولون تحسین کرد، ولی نه آن‌سان که کرزوس متوقع بود. پس کرزوس پرسید: آیا خوشبخت‌تر از من کسی را در عمر خود دیده‌ای؟ سولون گفت: در ولایت ما شخصی تلوس نام، مرد نیکی بود و بهشت داشت و دست تنگی نکشید و در جنگی که برای ‏دفاع از وطن خود می کرد، کشته شد. من آن شخص را خوشبخت می‌دانم. کرزوس از بی‌عقلی سولون متعجب شد و گفت: پس از او، که را خوشبخت‌تر از من دیدی؟ سولون حکایت کرد: از دو جوان که مادر پیری داشتند و در موقعی که آداب مذهبی بزرگی در معبد شهرشان به عمل می‌آ‌مد، پیرزن میل داشت آنجا حاضر شود، قدرت نداشت که پیاده برود، وسیله‌ای هم برای رفتن نبود، یعنی چهارپا حاضر نداشتند که به ارابه ببندند و او را ببرند، چون اظهار تأسف از ناتوانی خود به رفتن به معبد کرد، پسرها گفتند اسب نداریم، اما خود، از اسب کمتر نیستیم. پس خود را به جای اسب به ارابه بستند و مادر را بردند. پیرزن بسیار خوشدل شد و در معبد دعا کرد که خداوند، بالاترین سعادت‌ها را به فرزندان او بدهد. بامداد که از خواب برخاست، دید هر دو پسرش مرده‌اند. دانست دعای او مستجاب شده و فرزندانش سعادتمند بودند که بعد از این عمل بزرگ، خداوند مجال‌شان نداد که زنده بمانند و باز در دنیا گناهکار شوند و فوراً آنها را به بهشت برد.
حوصله‌ی کرزوس از این داستان‌ها تنگ شد و گفت: این سخن‌ها ‏چیست!؟ من با این همه دارایی و گنج‌ها و جواهر از این اشخاص گمنام، سعادتمندتر نیستم؟ حکیم گفت: به سعادت کسی جز پس از مرگ نمی‌توان حکم کرد. من تو را از خوشبخت‌ها نشمردم. برای اینکه نمی‌دانم در آینده به سرت چه می‌آید. کرزوس از این سخن رنجید و سولون را به خواری روانه کرد، اما چیزی نگذشت که معلوم شد حق با حکیم بود. یعنی کوروش، مؤسس سلطنت ایران پیدا شد و لیدی را گرفت و کرزوس را گرفتار کرد و خواست زنده بسوزاند. توده‌ای هیزم فراهم کردند، در آن موقع سخن سولون به یاد کرزوس آمد که گفته بود: تا سرانجامِ کسی را ندانی، نمی‌توان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست. پس چندین بار فریاد کرد: «سولون»، کوروش گفت: ببینید چه می‌گوید؟! او را آوردند. پرسید: چه گفتی؟ داستان را گفت و کوروش عبرت گرفت و به همین سبب از سر خون کرزوس درگذشت.

نامه پیرزن به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که  

 

روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !

 

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:

خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز 

 

یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

 

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از 

 

دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از 

 

او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن …

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که 

 

همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند …

 

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان 

 

رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود:نامه‌ای به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

 

خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی 

 

برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم 

 

فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!…

به بهانه -کتاب سفیر

بسم الله الرحمن الرحیم-به بهانه خواندن کتاب  سفیر ویک مقاله ازدانشگاه "یل"امریکا-جناب اقای کسینجر کتاب مشهور دیپلماسی را به دشمن عزیز خوداقای ظریفت قدیم کردند- بقول اقای شاپور بختیار- فاشیست با فرهنگ لاس میزند ورای انها وحزب انها محترم است ؟؟!! چند قرن یک فردی مانند اقای حضرت دولابی رحمت علیه درانجا پیدا میشود که کلمات قصار ایشان راداشته باشد چه برسد به کلمات قصار امام راحل رحمت الله علیه  حتی هنوز به کلمل قصار جناب شکسپر نائل نشدند چون بقول ایشان ارتباطی با اسمان ندارند- دیپلماسی نزد  شیطان بزرگ یاد میگیرنند ومعنویت الفبای انرا خوداموز میخوانند وبقول ان مقاله همه ژئو پلتیک دارند جز امریکا که ایدولوژی با فرهنگ قوی دارد؟؟- بقول استاد حضرت رضا داوری رحمت الله علیه سیاست وجه ای ازایدولوژی است باطن سیاست ایدولوژی است درکشورهای اسلامی باز خوانی اسلام مطرح است- درغیره اغازبدست  اوردن حقوق انسانی مطرح است- سازمان ملل را درست براساس سیستم نظامی درست کردند که این رافقط بلد هستند ودرانجا سرجوخه مجارستان به ارتشبد ایران میفرماید درجه ات را نشان بده سرباز صفر من در انگلستان یک استاد مجارستانی داشتم بسیارخانم خوبی بود ولی من از سادگی ایشان مات ومبهوت بودم وخیلی زود یک خشم مقدس پیدا میکرد البته به نفع دانشجو- ومن یا اتیلا میافتادم که بادرجات زیادی انواع ان درمجارستان ظهور کرد- یک جائی درلندن که سابقا جای ممتازی درلندن  بود که مجله انگلیسی کره شمالی میفروخت من انجا میرفتم یک شماره میخریدم نزدیک انجا یک سه راه بود ومن انجا میایستادم وشروع به خواندن میکردم-غالبا پیرزن ها وز نان عبور میکردند- یکی میفرمود شماطرفدار کره شمالی هستید- میگفتن پس بایدطرفدار امپریالیسم امریکا وامپیریالیسم انگستان باشم؟؟ دست چب خودرا بالا میاورد وافقی میکرد وپائین میاورد یعنی بسیارخوب- خانمی دیگر ی امد کنار دست من ایستاد فرمود شما از اسیای جنوب شرقی هستید گفتم نه ایشان فرمودند ده نفر الحمدالله از کره شمالی اخیرا درانگلستان نیست وگرنه ما خواب نداشتیم سرما شبانه مییریدند ومن هرگاه پاریس میروم جرئت نمی کنم به محله ویتنامی سربزنم- خواستم بگویم به خاطر محبت های زیادی شما به کره شمالی کردید چنین انتظاری ندارید ولی پیرزن خوبی بود-گفت شما اهل کجاهستید گفتم ایران گفت ما از این مسلمانان بسیاروحشت داریم بخصوص افغان ها مثل روح شب حرکت میکنند وسر سربازان روسی میبرنند بدون انکه جغد خبردار شود وتعجب این است بایک کیسه ارد واب غار دوام میاورنند واگر کشته شوند هیج کس به خانواده انها کمک نمیتواند بکند اپارتمان خودش ان را نشان داد وگفت ربروی من اطاق یک دانشجوی ایرانی است ومن وحشت دارم شب مانندروح بالای سرمن بیاید وجغد خبر ندارنشود خواستم بگویم اینهمه شما ظلم کردید ویک سنگ به شما زده نشد که دنیارا مات ومبهوت کردند ولی از قرار معلوم ورق برگشته است لذا درانمقاله گاهی بحث ایدولوژی اسلامی میشود؟؟