هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند
صورتش باعث شده تا هر که او را میبیند هر گمانی جز واقعیت را از ذهنش عبور دهد؛ عقب ماندگی، جذام، سوختگی و ...
عکسالعمل و واکنشها هم تقریبا یکسان بوده، هر غریبهای که در کوچه و بازار او را میبیند یا از او روی بر میگرداند یا ناخودآگاه صورتش در هم کشیده میشود.
از او فقط عکسی دیده بودیم، نام و نشانی هم نداشتیم، پیگیر شدیم، فهمیدیم 26 سال است که مردی در مشهد مردانه زندگی میکند، بی هیچ هیاهو و سر و صدایی و همسری که او هم مردانه به پای این زندگی ایستاده است.
منطقه خراسان، حاج رجب محمدزاده، یکی از جانبازان 70 درصد کشورمان است که ظاهرا وضعیت جسمی و نوع مجروحیتش، او را از یاد خیلیها برده است.
او از سال 64 به عنوان بسیجی، چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه تن حاج رجب را لمس کرد، سال 66 و در مکانی به نام ماهوت عراق بود.
قرار شد برای دیدن حاج رجب به خانهاش در یکی از مناطق پایین شهر مشهد برویم، درحالیکه تا قبل از رسیدن به خانه او هنوز تردید داشتیم که آیا این شخص همان مردی است که ما به دنبالش بودیم یا نه، وارد خانه که شدیم، مردی به استقبالمان آمد که دیدن صورتش تمام تردیدهای ما را به یقین تبدیل کرد.
وقتی به دنبال نام و نشانی از حاج رجب بودم، میگفتند جانبازی که شما دنبالش هستید یک سوم صورتش را از دست داده، نمیتواند به خوبی حرف بزند، اما همین باعث میشد تا برای دیدنش مشتاقتر شوم، وقتی وارد خانهاش شدم و او را دیدم، تنها سوالی که در ذهنم بیجواب ماند این بود که دو سوم دیگری که میگویند از صورت این مرد باقی مانده، کجاست؟
وارد خانه که شدیم مردی به استقبالمان آمد که تنها پیشانی و ابروهایش کمی طبیعی به نظر میرسید، بینی، دهان، دندان، گونه و یکی از چشمهایش را کاملا از دست داده بود، چشم دیگر او هم به سختی باز میشد و مقدار اندکی بینایی داشت.
مقابلش نشستیم، روز جانباز را با اندکی تاخیر به او تبریک گفتیم، حاج رجب هم با زبانی که به سختی با آن سخن میگفت از ما تشکر کرد، دیدن صورتش کمی ما را بهتزده کرده بود و شروع مصاحبه را سختتر...
از او پرسیدم چه شد که صورتتان را از دست دادید، آن لحظه را یادتان هست؟
حاج رجب با صدایی که به سختی و کمی نامفهوم شنیده میشد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه برایمان وصف کرد: خیلی کم یادم است، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم برای کلمن یخ میشکستم و دو نفر از همرزمانم در کنارم بودند، ناگهان خمپاره زده شد و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من میرود، بیهوش شدم.
طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش میآید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش میگوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو میکند.
در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر میخورد.
دوست همسنگرش میگفت، یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمیتوانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر همسنگریهایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد.
خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش 30 ساله بود و چهار فرزند داشت، میگوید: همسرم همیشه میگفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم، حق و واجب است.
پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادیاش دیده، میگوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامهای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر میگردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از همرزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید، پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که «انشاء الله خبرش میآید.»
بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمیدانستیم از چه ناحیهای، فکر میکردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمهالزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنهای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود.
از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظهای که خبر جانباز شدن همسرش را به او میدهند، بازگو کند.
وقتی با پسر هشت سالهام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمهالزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است.
ملحفه سفیدی روی همسرم انداختند تا تمام کند
نزدیکتر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده میشد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصلههای نزدیک میبیند.
بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آنقدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیبدیدگی همسرم میشوند، یک ملحفه سفید روی او میکشند، گوشه سالن رهایش میکنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد میشود، وضعیت او را میبیند و میگوید او را مداوا میکنم.
فرزند بزرگ حاج رجب یادآور میشود: گویا در همان لحظهها هم فکر میکردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده میشد، او را به تبریز و شیراز اعزام میکنند، ولی گفته میشود که درمان چنین مصدومی کار آنها نیست و به تهران میبرند.
حاج رجب در این مدت 26 بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عملها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا میکردند و به صورتش پیوند میزدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانوادهاش میگویند در چهرهای که شما از حاج رجب میبینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است.
وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانوادهاش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچههایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا میرفتند حالا با دیدنش جیغ میکشیدند و فرار میکردند.
او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا میکرد و همین باعث شده بود تا خانوادهاش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که میپرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ میدهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی میخوابیدم که رهایم نمیکرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبلالنور کوهسنگی ایستادهام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کردهاند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است.
همسر این جانباز 70 درصد بیان میکند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آنقدر بود که تا مدتها صبحها به یک دکتر مراجعه میکردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی میگفتم کاش رجب قطع نخاع میشد ولی این اتفاق نمیافتاد، بچهها نیز کوچک بودند، نمیتوانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان میترسیدند.
فرزند بزرگ حاج رجب هم میگوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام میبردم، لباسهایش را تنش میکردم و با همان سن کم، همه جا با او میرفتم.
حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش میگوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا میدادم. او 27 سال است که فقط مایعات میخورد. در طول تمام این سالها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط میگفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها 30 درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه میگویم خوشبحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید میشود.
در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او میگوید: سکتهای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرفهای مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آیسییو مانیتورهایی برای ملاقاتکنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کردهاند، با پرسوجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان میدادند.
او تصریح میکند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرصهایش با حالتی خاص دم در اتاق میایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری میبرد تا پدر را نبیند، قرصها را دست من میداد تا به او بدهم، درحالی که اینها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین.
ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبتهای فرزند و همسرش را قطع میکرد و با دستانش به سمت میوه و چایهایی که مقابلمان بود اشاره میکرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه میکردیم و دوباره سوال و جوابهایمان را از سر میگرفتیم.
دو سال است که کسی به همسرم سر نزده است
از خانوادهاش پرسیدم در این 26 سال که حاج آقا، جانباز و از کار افتاده شده بودند با داشتن 6 فرزند آیا مشکل مالی هم داشتید؟ همسرش پاسخ داد: با همان حقوق ماهانه بنیاد زندگیمان میچرخد، چند سال پیش خانهای برایمان گرفتند که برای داماد کردن آخرین فرزندم مجبور شدم آن را بفروشم و در حال حاضر هم مستاجریم، یک بار به بنیاد جانبازان زنگ زدم و گفتم برای عروسی یکی از فرزندانم یک میلیون تومان وام میخواهم، آنها هم پاسخ دادند ما پول نداریم قبض آب و برق اینجا را پرداخت کنیم، چگونه به شما وام بدهیم؟
همسر حاج رجب تاکید میکند: من هیچ انتظاری ندارم که کمک مالی بشود، ولی حداقل اگر خبری از همسرم بگیرند بد نیست، حدود دو سال است که از طرف بنیاد هیچکس به ما سر نزده، دلیلشان هم این است که بنیاد پول آژانس برای سرزدن به جانبازان را ندارد، به نظرم بنیاد بین جانبازی که روی ویلچر مینشیند، با سایر جانبازها تبعیض قائل میشود.
حاج رجب 26 سال در آرزوی دیدن مقام معظم رهبری است
اگر حاج رجب را از نزدیک میدیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت میشد، خواستم سوال کنم در طول این 26 سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری و امام جمعه مشهد داشتهاند که پسرش با خندهای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم برخی مسوولان با چهره پدرم روبهرو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمیتوانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالیکه آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است.
فرزند این جانباز 70 درصدی میگوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، به دنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمیکنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد.
سخن گفتن از 26 سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرونشهر رفتن با پدر، بزرگترین آرزویشان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکسهای او در اینترنت و برخی شبکههای اجتماعی منتشر میشود، عدهای نظر مینویسند «خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمیشود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند.»
این حرفها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی میکند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، میگوید: به پدرم افتخار میکنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاهها و حرفهای مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آنقدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمیتوان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم.
دلم میخواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت میچرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که میروی از او چه میخواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوشهایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی میشنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوشهایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمهای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت « میخواهم خدا از من راضی باشد» منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت.
حالا حاج رجب با سیرت است و بیصورت، در میان مردمی راه میرود که همه آنها بیآنکه بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب میدزدند، شاید حق دارند، نمیدانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، برای آرامشی که هنگام غذا خوردن در یک رستوران به آن نیاز داریم، رستورانی که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به آنجا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتریهایش او را به آنجا راه نداد.
خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه میکرد آنها را میبیند، انگشت اشارهاش را سمت حاج رجب دراز میکند و میگوید «پسرم اگر گریه کنی میگم این آقا تو رو بخوره».
برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد.
نمیدانم چگونه، اما آسان نیست جبران زخم زبانها و نگاههایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمیتوانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند.
همسرش میگوید: طاقت شنیدن حرفهای مردم را ندارم، وقتی بیرون میرویم و به حاج رجب توهینی میکنند، نمیتوانم ساکت باشم، جوابشان را میدهم و در نهایت دعوایی بلند میشود، حالا ترس از همین دعواها دو سال است ما را خانهنشین کرده است.
به حاج رجب میگویم دلت که میگیرد چکار میکنی، در این سالها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خستهام، چه وقتهایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقتهایی که استراحت میکنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت میشوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه.
حاج رجب نوههایی هم دارد که بودنشان او را کمی از تنهایی درآورده، در طول مصاحبه شنیدن غصههای پدربزرگ برایشان آسان نبود، دور او میگشتند و هوایش را داشتند، نادیا، نوه بزرگش کلاس پنجم دبستان است، او میگوید: جشن تولدهایمان را اینجا در خانه پدربزرگ میگیریم، عیدها پیش او میمانیم و پدربزرگ به ما عیدی میدهد، دوست داریم با او بیرون برویم اما طاقت حرفهای دیگران را نداریم.
اما عشق که باشد، خلاصه شدن زندگی برایت در یک چهار دیواری آنقدرها هم تلخ نمیشود، کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این 26 سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت «اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا میشدم»، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد.
از حاج خانم میپرسم شما که اکثرا در خانهاید، با آقا رجب دعوایتان هم میشود، صورتش غرق تبسم میشود و میگوید «بله، چرا دعوا نکنیم» گفتم آخرین بار کی دعوایتان شد، با لبخندی که حال و هوای ما را هم عوض کرد، گفت «قبل از آمدن شما»، پرسیدم سر چه چیزی، پاسخ داد: داشتم برای آمدن شما خانه را آماده میکردم که حاج آقا با فلاسک چاییاش آمده بود بالای سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برایش چایی درست کنم.
به صورت نگران حاج رجب نگاه میکنم که گویا این روزها در هیاهو و کشمکشهای سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بیسر و صدا رفت، بیسر و صدا و بیصورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشتهاش در میان دلواپسیهای نابهجای عدهای به فراموشی سپرده شود.
حاج رجب نقاب نمیزند، برخلاف خیلی از آدمهایی که چهره واقعیشان را پشت شعارها و نگرانیهای ساختگیشان پنهان میکنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بیخبر نیست، از میانبرنامههای تلویزیونی فقط اخبار را نگاه میکند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمیماند.
حاج رجب خودش است، بیهیچ نقابی، حتی میتوانی لبخند خدا را بر روی لبهای نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، میتوانی به اینجا بیایی، اینجا میتوانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پردهای بر صورت او به یادگار مانده است.
تاریخ : ۲۹-۰۹-۹۳ | نویسنده : مترجم: سمیه اسکندری فر
این موضوع ، مهم ترین موضوعی است که پسران و دختران جوان عمیقاً آن را می شناسند: عشق و محبت. می خواهیم از صمیم قلب درباره ی آن صحبت کنیم.
بیایید تا در رابطه با دوستی میان پسران و دختران جوان کاملاً واضح و روشن سخن بگوییم و سعی کنیم که راستگو بوده و قلب هایمان را به روی هم بگشاییم.
غریزه ای فطری
آیا عشق و دوست داشتن غریزه ای فطری و درونی است که خداوند متعال آن را در وجود انسان قرار داده است؟ و آیا انسان می تواند بدون عشق و دوست داشتن زندگی کند؟
بی تردید شما می دانید که ما در دایره ی دین سخن می گوییم و توقع دارید که بگوییم: عشق و دوست داشتن، همان محبت تو به نسبت به پدر و مادرت است!
و اصل در عشق و محبت محبت الله می باشد، ولی می توانیم به انسان بگوییم که از دوست داشتن و محبت ورزیدن دست بکشد؟
کسی نیست که بتواند بدون محبت و عشق زندگی کند، چرا که این یک فطرت و غریزه است و اگر خداوند آن را در وجود ما نمی آفرید هیچ امیدی به استمرار و تولید نسل بشریت نبود.
بنا براین غریزه عشق یکی از دلایل استمرار هستی است ؛ پس نمی توان حتی به پس زدن غریزه اندیشید یا آن را از زندگی حذف کرد یا در صحبت ها آن را نادیده گرفت.
شاید برخی گمان کنند که چیزی با عنوان عشق و محبت وجود ندارد که البته چنین منطقی اشتباه و مقدمه ای شکست خورده است.
غریزه و عشق از آغاز زندگی و از زمان خلقت آدم آغاز گردیده است. در حدیث آمده است که وقتی آدم وارد بهشت شد، احساس تنهایی کرد، یعنی علی رغم زندگی در بهشت، کمبود را احساس کرد.آری او احساس کرد که نیازمند حوا است .
این سخن گزافه و خیالی نیست، بلکه در حدیث نبوی آمده است ؛ پس در همان حال که آدم خوابیده بود خداوند از پهلویش – از جنس خودش – حوا را آفرید، وقتی بیدار شد او را در کنارش یافت، گفت: تو که هستی؟
گفت: یک زن
گفت: نامت چیست؟
گفت: حوا
گفت: چرا آفریده شده ای؟
گفت: تا در کنار من به آرامش برسی.
بدین معنا که زن رمز اطمینان و آرامش است به همین خاطر حوا خطاب به آدم گفت:(تا در کنار من به آرامش و سکونت برسی) ؛ نه این که حوا کنیز و دارایی مرد باشد.
پیام این گفته حوا به آدم بیانگر این است که: ای آدم و ای آدمیان روی زمین! جز در کنار حوا و سایر زنان آرامش و اطمینان نخواهید داشت ! این دین ما، اسلام ما، فهم و برداشت ما از آن است.
عجیب اینکه با مطالعه برخی از کتاب های آسمانی و غیر آسمانی در ادیان دیگر، خواهی یافت که با دیدگاهی ظالمانه به حوا می نگرند، گویی از جنس انسان و بشر نیست. یعنی در مرتبه ای پایین تر از مردان است؛ برخی او را باعث و بانی معصیت آدم می دانند و او را سبب فروآمدن آدم به زمین و خوردن از آن درخت ممنوعه پروردگارمی شمارند، اما واقعیت این است که قرآن هرگز چنین سخنی نمی گوید بلکه هردو را باهم و در یک سطح و در یک مسئولیت قرار می دهد، (فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطَانُ لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِنْ سَوْآتِهِمَا وَقَالَ مَا نَهَاکُمَا رَبُّکُمَا عَنْ هَذِهِ الشَّجَرَهِ إِلَّا أَنْ تَکُونَا مَلَکَیْنِ أَوْ تَکُونَا مِنَ الْخَالِدِینَ) اعراف/۲۰ (پس شیطان آن دو را وسوسه کرد تا آنچه را از عورت هایشان برایشان پوشیده مانده بود، برای آنان نمایان گرداند و گفت: پروردگارتان شما را از این درخت منع نکرد، جز برای آنکه مبادا دو فرشته گردید یا از زمره جاودانان شوید.)
این آیات نمی گویند که ابلیس فقط حوا را (فریفت) و گول زد، بلکه باعث لغزش هردو شد و هر دو را با هم وسوسه نمود، زیرا مسئولیت شان مشترک است و هر دو با هم از میوه درخت خوردند و با هم به زمین فرو فرستاده شدند.
*آثار و داستان های گذشتگان می گوید که آدم در هند فرود آمد و حوا در جده و شاید این نام(جده) از همین جا منشاء گرفته است یعنی (مادر بزرگ) بنی آدم.
گفته می شود که آدم همچنان به دنبال حوا می گشت تا این که در کنار کوه عرفات یکدیگر را دیدند و اگر توجه کرده باشید در می یابید که عرفات به جده نزدیکتر تا هند ؛ یعنی آدم از هند آمد و رنج و زحمت کشید و پیوسته به دنبال حوا می گشت تا اینکه بالاخره به او رسید.
بدون شک این است زن و نقشش در زندگی، ما ارتباطات بسیار زیبا و لطیفی میان مرد و زن را در پیش داریم.
@عشق حضرت ابراهیم و همسرش سارا.
او همسرش را از جان و دل دوست می داشت حتی با وجود بچه دار نشدنش، هشتاد سال با وی زندگی کرد، و به خاطر عشق و علاقه ای که به او دارد حاضر نیست مجدداً ازدواج کند مگر پس از درخواست و اصرار او که با هاجر (مادر اسماعیل) ازدواج کرد آن هم فقط به منظور اینکه بچه دار شوند.
آیا عشق و محبت می تواند به چنین مرحله ای برسد؟ هشتاد سال نمی خواهد احساسات همسرش را جریحه دار سازد ؛ تازه بعد از ازدواج با هاجر و به دنیا آمدن اسماعیل نیز که احساس کرد ، وضعیت موجود چندان برای سارا خوشایند نیست تصمیم گرفت همسر جدیدش ، هاجر و پسرشیر خوارش اسماعیل را صرفاً بخاطر جلب رضایت همسر محبوبش سارا به مکانی دور ببرد…
حال نظرتان نسبت به این ارتباط مهربانانه ی والا مقام چیست؟ عشق، عشق است مطلوب و زیباست، چه عشقی؟ این همان چیزی است که ما می خواهیم به آن برسیم.
*روزی عمرو بن عاص نزد رسول الله آمد و از ایشان پرسید : محبوب ترین شخص نزد تو کیست؟ فرمود: (عایشه).
همینطور محبت عمربن خطاب به همسرش. یکی از اصحاب از دست همسرش بسیار ناراحت می شد، چون همیشه صدایش بلند بود و فریاد می زد و همانطور که می دانید برخی از زنان حنجره پر سر و صدایی دارند. این صحابی از شدت ناراحتی نزد امیر المومنین عمر بن خطاب رفت، خواست در را بکوبد اما صدای همسر حضرت عمر را شنید که بر حضرت عمر داد می کشید و صدایش از بیرون شنیده می شود ،پس نا امید شد و بازگشت ، در همان اثنا که قصد بازگشت داشت حضرت عمر در را گشود و به او گفت: گویی نزد من آمده بودی؟ مرد گفت بله، آمدم که از صدای بلند همسرم نزد تو شکایت کنم ولی تو را نیز مثل خود یافتم!!
عمر گفت: او مرا تحمل کرده است، لباسم را شسته،رخت خوابم را پهن کرده، فرزندانم را تربیت نموده و خانه ام را پاکیزه و نظافت کرده است، همه این کارها را بدون اینکه خداوند به او فرمان دهد انجام می دهد و داوطلبانه بدان می پردازد، همه این ها را تحمل کرده است، حال من فریادها و صدای بلندش را تحمل نکنم؟!
این است عشق، محبت و عاطفه منطقی !
نویسنده: عمرو خالد / مترجم: سمیه اسکندری فر