وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

وبلاگ تفریحی

دانلود آهنگ، دانلود فیلم، دانلود عکس، اس ام اس

turn the.page

با پس زمینه سونات مهتاب اثر بتهوون دارم این متن رو می نویسم، ادامه افکاری که سر شب تو جاده ی مسیر خونمون داشتم پیاده میرفتم و بهشون فکر میکردم و به این آهنگ گوش سپرده بودم. جایی که خونه گرفتیم آخر دنیاست و باغ زیاد داره و یه جاده نسبتا طولانی با پیچی مرموز و چراغهای گازی نیمه شکسته که شب هنگام  جلوه خاصی بهش میدن. اینجا اگه پیاده بری ممکنه ماشین های گذری سوارت کنن و امشب یکی بوق زد و وایساد، منم بر خلاف میلم سوار شدم و حس و حال آشنای پیاده روی سر شبِ  ترم های دو و سه که با رضا و ناصر هم خونه ای بودم، از بین رفت. اون وقتا یه حسی باعث میشد که بیشتر بزنم بیرون و با خودم خلوت کنم و یکم موسیقی گوش بدم. اما از وقتی که اینجا اومدم کمتر پیش میاد که برم بیرون یا اگرم بشه با بچه ها میریم. خلاصه که امشبم یه ذره شوریده حالی بهم دست داد.

این صفحات از دفتر روزگار که مهر دانشجویی پاش خورده، کم کم در حال ورق خوردنه و باید فکر تازه ای کرد و بازم ادامه داد و بازم باید خندید.

هر روز که از عمرم میگذره بیشتر به آخر خط نزدیک میشم و هر چه بیشتر واژه رسیدن برام پوچ تر و بی معنی تر میشه. کاش می شد یه دلیلی برای ادامه دادن پیدا میکردم و صبح که از خواب بلند میشدم اولین چیزی که به ذهنم می رسید دندون های پوسیدم نمی بودن.

خدایا خسته نیستم، گمراهم. یه راهی بهم نشون بده.

 

رمان عشق به سبک من ادامه فصل 5

http://up.vbiran.ir/uploads/39739140885324432506_secret_book.png

رمان:عشق به سبک من

نوشته:رها

فصل : 5

........................................................................................

خوابیده بود روی صندلی.....من چشم شده بودم و نگاهش میکردم......صورت بی عیب و نقصی داشت....قیافه ی خاصی که به دل مینشست....ظریف بود و من به یاد اوردم رفتارش خشن هم میتونه باشه.....پر احساس بود و من به یاد اوردم منطقی هم برخورد میکنه.....گیجم کرده بود...انقدر ناگهانی تغییر موضع میداد که من فکر میکردم یه ادم دیگست.....سردرگم بودم....دلم نمیخواست

عشق به سبک من فصل 9 (آخر)

http://up.vbiran.ir/uploads/39739140885324432506_secret_book.png

رمان:عشق به سبک من

نوشته:رها

فصل : 9 (آخر)

........................................................................................

با گذروندن ماه چهارم نیمی از سختی های منم تموم شد .... حالت تهوع و حسایت به بو .... فعالیتم رو بیشتر کرده بودم و از این موضوع خیلی خوشحال بودم اما امیر راضی به نظر نمیرسید ... حتی با غذا پختن و بالا و پایین رفتن از پله ها مخالف بود و من دلیلشو نمیدونستم. فعالیت برای زن حامله نیاز بود .... باید ورزش میکردم و رژیم غذایی خاصی رو رعایت میکردم تا بعد از زایمان همون هانی لاغر و خوش هیکل باشم ... امیر با رژیم مخالفتی نداشت .. حتی خودشم فقط غذاهایی رو که من میتونستم بخورم میخورد تا اذیت نشم

تجلی رحمت

من رحمت الهی رو در این عکس میتونم ادراک کنم

در این عکس نهایت آرامش را میتوان حس کرد

اگه من اونجا زندگی میکردم وقتی دلم میگرفت

به آب نگاه میکردم باهاش حرف میزدم...

من همیشه آرزو دارم توی چنین جایی زندگی کنم

امیدوارم یه روزی به آرزوم برسم...