این صفحات از دفتر روزگار که مهر دانشجویی پاش خورده، کم کم در حال ورق خوردنه و باید فکر تازه ای کرد و بازم ادامه داد و بازم باید خندید.
هر روز که از عمرم میگذره بیشتر به آخر خط نزدیک میشم و هر چه بیشتر واژه رسیدن برام پوچ تر و بی معنی تر میشه. کاش می شد یه دلیلی برای ادامه دادن پیدا میکردم و صبح که از خواب بلند میشدم اولین چیزی که به ذهنم می رسید دندون های پوسیدم نمی بودن.
خدایا خسته نیستم، گمراهم. یه راهی بهم نشون بده.
رمان:عشق به سبک من
نوشته:رها
فصل : 5
........................................................................................
خوابیده بود روی صندلی.....من چشم شده بودم و نگاهش میکردم......صورت بی عیب و نقصی داشت....قیافه ی خاصی که به دل مینشست....ظریف بود و من به یاد اوردم رفتارش خشن هم میتونه باشه.....پر احساس بود و من به یاد اوردم منطقی هم برخورد میکنه.....گیجم کرده بود...انقدر ناگهانی تغییر موضع میداد که من فکر میکردم یه ادم دیگست.....سردرگم بودم....دلم نمیخواست
رمان:عشق به سبک من
نوشته:رها
فصل : 9 (آخر)
........................................................................................
با گذروندن ماه چهارم نیمی از سختی های منم تموم شد .... حالت تهوع و حسایت به بو .... فعالیتم رو بیشتر کرده بودم و از این موضوع خیلی خوشحال بودم اما امیر راضی به نظر نمیرسید ... حتی با غذا پختن و بالا و پایین رفتن از پله ها مخالف بود و من دلیلشو نمیدونستم. فعالیت برای زن حامله نیاز بود .... باید ورزش میکردم و رژیم غذایی خاصی رو رعایت میکردم تا بعد از زایمان همون هانی لاغر و خوش هیکل باشم ... امیر با رژیم مخالفتی نداشت .. حتی خودشم فقط غذاهایی رو که من میتونستم بخورم میخورد تا اذیت نشم
من رحمت الهی رو در این عکس میتونم ادراک کنم
در این عکس نهایت آرامش را میتوان حس کرد
اگه من اونجا زندگی میکردم وقتی دلم میگرفت
به آب نگاه میکردم باهاش حرف میزدم...
من همیشه آرزو دارم توی چنین جایی زندگی کنم
امیدوارم یه روزی به آرزوم برسم...