چند وقت پیش برای خرید روسری وارد مغازه شدم. روسری ها را نگاه کردم و از فروشنده که در حال گپ زدن با خانم ها با وضع های آن چنانی بود خواستم که یکی از آن روسری را بیاورد تا از نزدیک ببینم. |
شما زنان (به گونه ای هوس انگیز) و با ناز و کرشمه صحبت نگویید که بیمار دلان در شما طمع کنند و سخن شایسته بگویید.(سوره احزاب، آیه 32)
چند وقت پیش برای خرید روسری وارد مغازه شدم. روسری ها را نگاه کردم و از فروشنده که در حال گپ زدن با خانم ها با وضع های آن چنانی بود خواستم که یکی از آن روسری را بیاورد تا از نزدیک ببینم.
یه بار
دوبار
سه بار
چندین بار این درخواست را محترمانه و در عین حال محکم و بدون هیچ لطافتی بیان کردم اما فروشنده هیچ جوابی نداد.
در همین حین بود که یک خانم آن چنانی با ظاهری که حتی توصیف کردن آن هم برای آدمی سخت است وارد مغازه شد و با صدایی نازک و عشوه گرانه گفت:
آقا این روسری قیمتش چنده؟؟؟
صدای خانم چنان توجه فروشنده را به خود جلب کرد که گویی برق سه فاز او را گرفته و هنوز حرف خانم تمام نشده سریع گفت:
خانم بفرمایید تو. بفرمایید داخل از نزدیک بیارم ببینید. این روسری برازنده شما است. قابلی ندارد بفرمایید!!
و خانم هم که داشت از ذوق به حضرت عزراییل بله می گفت داخل شد و رفت که روسری را امتحان کند!
مغازه هاش چیزی نداره چون کسی ازشون خرید نمیکنه
مردمش میرند شهر های اطراف واسه خرید چون مغازه هاش چیزی نداره
************
مغازه ها ساعت 8 شب میبندند چون کسی دگه ساعت 8 شب خرید نمیکنه
مردم ساعت 8 شب به بعد واسه خرید نمیرند بیرون چون مغازه هاش ساعت 8 شب میبنده
********************
از شهر های اطراف نیروی های متخصص(حتی کارمندان و مدیران) میاد چون خودش نیروی متخصص نداره
نیرو های بومی متخصصش میرند بیرون از شهر چون نطنز نیازی به نیروی متخصص(کارمند . مدیرو...) نداره
********************
بعضی از تاکسی هاش توی شهر کار نمیکنند چون مسافر ندارند
مسافر همیشه میناله چرا تاکسی نداره
********************
.
.
.
خلاصه یکی بگه چند چندیم؟؟؟؟؟
روزی پسرکی وارد مغازه ای می شود و مغازه دار در گوشِ مشتریش می گوید: «اون پسر رو
می بینی؟ اون احمق ترین پسرِ دنیاست! ببین الان بهت ثابت می کنم!»
مغازه دار یه اسکناس یک دلاری توی یک دستش و دو تا سکه ی 25سِنتی توی دستِ دیگرش
می گذاره و پسرک رو صدا میکنه و بهش میگه: «پسرم، کدوم دست رو میخوای؟»پسرک سکه ها
رو بر میداره و از مغازه بیرون میره. مغازه دار رو به مشتری گفت : «نگفتم؟»
بعدا وقتی مشتری از مغازه بیرون میاد، پسرک رو میبینه که داره از مغازه ی بستنی فروشی
میاد بیرون.میگه : «عمو جون, میتونم بپرسم چرا توی مغازه سکه ها رو انتخاب کردی؟»
پسردر حالی که بستنی رو لیس میزد، رو به مرد گفت:«چون روزی که اسکناس رو بردارم،
بازی تموم میشه!!»