زن و شوهری داخل تاکسی شدند.پس از دقایقی راننده تاکسی به مرد گفت: به خانومتون بگید رژش را عوض کند.من از این رنگ خوشم نمی آید
مرد عصبانی شد.یقه ی راننده را گرفت.چندین فحش نصار راننده کرد و به او گفت چرا به ناموس مردم نگاه میکنی.مگه خودت ناموس نداری؟رنگ رژ خانوم من به تو چه ربطی داره؟
باران به شدت می بارید و مرد درحالی که ماشین خود را در جاده پیش می راند، ناگهان به خاطر لغزنده بودن جاده، تعادل اتومبیلش به هم خورد و به سمت خارج جاده منحرف شد. از حسن امر، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیک های آن داخل گل و لای گیر کردند و راننده هر چه سعی کرد نتوانست آن را از گل بیرون بکشد.
به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه ی مجاور دوید و در زدد. کشاورز پیر که داشت کنار شومینه استراحت می کرد، به آرامی آمد و در را باز کرد.
راننده ماجرا را شرح داد و از کشاورز درخواست کمک کرد. پیرمرد گفتکه ممکن است از دستش کاری برنیاید، اما اضافه کرد؛ بذار ببینم «فردریک» چیکار می تونه برات بکنه!
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یک قاطر پیر را گرفت و با زور او را بیرون کشید. تا راننده شکل و قیافه ی قاطر را دید، باورش نشد که این حیوان پیر و نحیف بتواند کمکش کند؛ اما چه می شد کرد، در آن شرایط سخت به امتحانش می ارزید.
با هم به طرف جاده رفتند. وقتی به ماشین رسیدند، کشاورز یک سر طناب را به اتومبیل بست و سر دیگرش را محکم چفت کرد دور شانه های فردریک (یا همان قاطر!) و سپس با زدن ضربه روی پشت قاطر، داد زد: یالا، پل فردریک، هری تام، فردریک تام، هری پل… یالا سعیتون رو بکنین… آهان فقط یه کم دیگه… یه کم دیگه… خوبه… آفرین، تونستین.
راننده با ناباوری دید که قاطر پیر موفق شد اتومبیل را از گل بیرون بکشد! با خوشحالی زائدالوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی از او، گفت: هنوز هم نمی تونم باور کنم که این حیوون پیر تونسته باشه چنین کاری رو انجام بده!! حتماً هر چی هست زیر سر اون اسم های دیگه ست. نکنه یه جادویی در کاره؟
کشاورز پاسخ داد: ببین عزیزم، جادویی در کار نیست. اون کارو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یه کار تیمی می کنه. آخه می دونی، قاطر من کوره!
«من نمی توانم» یک کوچه ی بن بست است!
لئوفلیچه بوسکالیا
مبلغ اسلامی بود .
در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می
پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .
می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه ر
برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این
را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم
اما هنوز کمی مردد بودم .
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم
فردا خدمت می رسیم
تعریف می کرد :
تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت
می فروختم ...
این ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است .
شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به
چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!
پیرمرد زیر بارش برف عصا زنون یواش یواش سر به پائین سرفه کنون می رفت به طرف خونه اش خونه که چه عرض کنم یه اطاق تاریک با در و دیوار سیاه و دوده گرفته در یه حیاط قدیمی تو محله امامزاده یحیی بازنشته راه آهن بود تقریبا" سی سال در یه تقاطع جاده و راه آهن نزدیک ایستگاه ورامین داخل اطاق نگهبانی زندگی کرده بود سی سال تموم از اون اطاق نگهبانی هیچ کجا نرفته بود کارش این بود که قبل از رسیدن قطار به تقاطع مانع رو پائین بیاره و بعد از اینکه قطار رد شد دوباره مانع رو ببره بالا یکسال قبل از اینکه در راه آهن استخدام بشه زن و بچه اش در اثر ابتلا به آبله از دنیا رفته بودن ده سال قبل بود که بعد از سی سال خدمت یکروز از طرف اداره اومدن و یه نامه بهش دادن به نامه رسون گفت این چیه؟ نامه رسون گفت حکم بازنشستگیته گفت خوب یعنی چی؟ نامه رسون جواب داد یعنی که خدمتت تموم شده باید بری دنبال زندگیت اینو گفت و رفت و پیرمرد رو نامه بدست در حالی که زل زده بود به جاده ایی که نامه رسون توش با موتورش داشت می رفت تنها گذاشت یکی دو ساعت بعد یه جوونی با زن و بچه اش با نامه ایی تو دستش اومد و به پیرمرد گفت اداره بهش حکم داده که بیاد اونجا و اطاق نگهبانی رو ازش تحویل بگیره و اون باید وسائلشو جمع کنه و از اونجا بره پیرمرد حرفی نزد هیچی نگفت فقط به جوون و زن بچه اش نگاه کرد جوون که دید اون حال طبیعی نداره خودش شروع کرد به جمع کردن وسائل پیرمرد بنده خدا قبل از اینکه به استخدام راه آهن در بیاد سلمونی سیار بود و کیف رنگ و رو رفته اش با وسائل سلمونی توش رو تا اون موقع یادگاری نگه داشته بود بغیر از اون کیف یه زیلوی رنگ و رو رفته یه کتری روحی سیاه دوتا پتو و یه بالش مندرس چند تا تیکه ظرف روحی کج و کوله یه کوزه و یه فانوس کل دارایی پیرمرد رو تشکیل می دادن که جوونک همه رو بقچه کرد و داد زیر بغلش پیر مرد چند قدمی از اطاق نگهبانی دور شد و رفت کنار همون جاده که سی سال نگهبانیش رو داده بود نشست حیرون و سرگردون بود که کجا بره عینک ته استکانیش غبار گرفته بود و اشک هم پر شده بود تو چشمهاش به اطاق نگهبانی نگاه کرد انگار همون بچه اش بود که که تو سال آبله مرد چه بیرحمانه از اونجا بیرونش کرده بودن کم نبود سی سال از عمرش رو تو اون اطاق گذرونده بود اونطرفها کسی نبود که پیر مرد رو نشناسه غذای پیر مرد رو معمولا"دهاتی هایی که همون اطراف زندگی می کردن براش می آوردن چند تا دوست و رفیق همسن و سال خودش هم از همون ها داشت که گاهی رخت و لباسی براش می آوردن تقریبا" زندگی براش هزینه مالی نداشت مدّتها بود که حتّی حقوقش رو هم نگرفته بود از دور گرد و خاک یه وانت بار دیده شد که داشت به پیرمرد نزدیک می شد جلوی پیرمرد که رسید ایستاد راننده اش از پیرمرد پرسید مشدی چه خبر پس چرا اینجا نشستی؟ پیرمرد جریان بازنشستگی و آوارگیش رو براش تعریف کرد راننده گفت ناراحت نباش فعلا" بیا بالا امشبو مهمون ما باش تا ببینیم فردا چی میشه و خدا چی می خواد پیرمرد نگاهی بهش کرد و بدون اینکه تعارف کنه سوار شد جوون راننده هم وسائلشو گذاشت پشت وانت و بردش خونه خودش پیرمرد نخواست زیاد برای اونها مزاحمت ایجاد کنه به جوون میزبانش گفت که تو تهرون یه اطاقی چیزی براش پیدا کنه و بالاخره تو محله امامزاده یحیی یه اطاق براش پیدا شد و اثاثیه مختصرشو کشید و برد اونجا مدّتی که اونجا بود با همسایه ها که هر کدوم اطاقی تو اون خونه کرایه کرده بودن دوست شد یکروز سری به بانکی که در زمان قبل از بازنشستگیش از اونجا حقوق می گرفت زد و کارمند بانک بهش گفت مشدی چرا این همه مدّت نیومدی حقوقتو بگیری؟ پیرمرد چیزی نگفت کارمند بانک بهش گفت می خوای همش رو بهت بدم؟ پیرمرد هم گفت بده بعد کارمند بانک یه کیسه پر پول بهش داد پیرمرد پولها رو آورد خونه و همه رو همون موقع یکجا بخشید به یکی از همسایه ها که مدّتها بود برای خرج دوا و درمون بچه اش معطل مونده بود بعد از اونهم با همون حقوق ماهیونه بازنشستگیش سر می کرد تازه ازش بذل و بخشش هم می کرد به هر حال وارث که نداشت برای کی می خواست جمع کنه؟ کم کم پیر و پیرتر میشد و مریض احوالتر یکشب که رفته بود مجلس روضه موقع برگشتن حالش خیلی بد شد بزحمت خودشو به اطاقش رسوند و رفت زیر پتو یکدفعه صدای در زدن اومد یکنفر با صدای آرومی گفت مشدی مهمون نمی خوای ؟پیرمرد جواب داد مهمون حبیب خداست بفرما صاحب صدا اومد داخل جوانی خوش سیما و خوش پوش بود با ادب سلام کرد پیرمرد گفت علیکم السلام شما؟جوان گفت مگه نگفتی مهمون حبیب خداست من هم فرستاده خدا هستم پیرمردگفت البته بفرما بالا جوان مهمان نشست و باهاش احوالپرسی کرد پیرمرد جواب داد که تمام بدنش درد می کنه مخصوصا" پاهاش جوان دستش رو گذاشت روی پای پیرمرد و گفت مشدی اینجا درد می کنه؟ پیرمرد گفت الان که شما دستتو گذاشتی روش دردش خوب شد دوباره جوان دستشو بالاتر برد و پرسید اینجا چی اینجا هم درد می کنه؟پیرمرد گفت نه اونجا هم خوب شد جوان همینجور بمرور دستشو می آورد بالاتر و دردهای پیرمرد از بین می رفت... فردای اونشب صدای لااله الاالله از تو حیاطی که پیرمرد توش ساکن بود بلند شد و همسایه ها پیرمرد رو می بردن برای کفن و دفن./.